مختلف
به خاطر بسپر نا ممكنـــ وجود ندارد
در زندگی قبلیت
یک لیوان شیر نسکافه ی داغ نبودی؟
تلخ ِ شیرین....
گرم و خواستنی....
و به شدت آرام بخش ...
مــن را بـبخش اگــر بـه تـــو پیـله کـــرده امـ
قــدر ی تـحمل کـن ـپروانه
می شـومـ!!
نذر کــَـــردم
سفره ای پهــن کـُنم
از حــَـــ ـــ ـرف های نگفتــه ی دلم ..
....اگـــــ ـــ ــر برگـــَـــردی
كرم زشت و تنها بود
پيله بست
پروانه شد
زيبا شد و رفت
حكايت توست با من
اوج گرفتي شدي مال ديگري
هـنــــــــــوز تـکه ای از تـــــــــــو در مـــــــن اسـت . . . .
کـه گـاهـی
لعـنــــــــــــتي بـــــــــــد جـور . . . .
دلتـــــــــــنگت مـــــــــــی شـود....
کافه چی !
امشب قهوه نمیخواهم
فقط بگو امروز به کافه ات سر زد؟!!؟
روی ِ کدام صندلی نشست؟
آهای کافه چی
حواست هست؟
قهوه نمیخواهم
جواب میخواهم !!!
به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ،
رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ،
رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.
در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ،
در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ،
پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ،
که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود.
آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت.
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید .
آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
” آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ،
چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است.”
تا کی به سینه سنگ زنم ز آرزوی دل؟
افتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر
سرگشته ای که راه نیابد به کوی دل
ساحل ز جوش سینهٔ دریاست بی خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل
در هر شکست، فتح دگر هست عشق را
پر می شود ز سنگ ملامت سبوی دل
طفل بهانه جو جگر دایه می خورد
بیچاره آن کسی که شود چاره جوی دل
میخانه است کاسهٔ سر فیل مست را
صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل
صائب تبريزي
يك ترديد،
يك نوسان دايمي
و آواره اي بي سامان
در هيچستان نامعلوم برزخ.
say hi or even smile at me because I know
حتی اگر برای ثانیه ایی، چرا که می فهمم برای لحظه ای به ذهنت خطور کرده ام
در دياري كه عزيزان همه دل ميشكنند
به تو نازم كه وجودت غم دل ميشكند
نظرات شما عزیزان: